چکیده: اين مقاله به منظور بررسى موضوع «غلو» در قرآن نگاشته شده است. نگارنده در آغاز به بيان مفهوم لغوى «غلوّ» مىپردازد. آن گاه براساس مفهوم «غلوّ» مصاديق و نمونههاى آن را در قرآن بررسى مىكند.
غلوّ شيطان، غلوّ فرعون، غلوّ يهود و نصارى، غلوّ بتپرستان، غلوّ نسبت به رهبران دينى و آسمانى موضوعات مورد توجه اين مقاله است.
كليد واژهها: غلوّ، اهل كتاب، بتپرستى، شيطان، فرعون، رهبران دينى
در لسان العرب آمده است:
«اصل الغلاء، الارتفاع و مجاوزة القدر فى كل شىء و غلا فى الدين و الامر يغلوا غلوّ: جاوز الحد»1
و نيز گفته مىشود:
«غلا السعر و غيره غلوّاً وغلاءً زاد و ارتفع و جاوز الحد فهو غال و غلى»2
بدين ترتيب غلوّ يعنى خروج هر چيز از حد و مرز و اندازه آن، پيش فرض اين معنا آن است كه هر چيز قدر اندازهاى دارد كه با آن قدر و اندازه از غير خود شناخته مىشود؛ به گونهاى كه تقدير و اندازهگيرى جدا از آفرينش آفريدهها نيست.3 حال كه هر چيز اندازه خود را دارد، پس حق باورى و باور حق آن است كه انسان هر شىء را در حد و مرز خود محدود بداند و همين كه چيزى را از حدود خود خارج كند، خروج از حق تلقى مىشود و چون عدل به «وضع كل شىء موضعه» تعريف شده است، غلوّ نوعى ظلم هم به حساب مىآيد.4 زيرا غلوّ اخراج يك چيز از حد خود است و حد هر چيز جايگاه آن است.
همان گونه كه راغب در مفردات آورده است:
«الظلم عند اهل اللغه و كثير من العلماء وضع الشىء فى غير موضعه»5
«ظلم نزد اهل لغت و بسيارى از علماء قرار دادن شى در غير موضع آن است.»
بدين ترتيب نسبت بين ظلم و غلوّ نسبت عموم و خصوص مطلق است؛ يعنى هر ظلمى غلوّ نيست ولى هر غلوّى ظلم است. زيرا ممكن است چيزى از جايگاه خود خارج شود و در جايگاه فروتر قرار گيرد، در اين صورت ظلم است ولى غلوّ نيست و غلوّ ظلمى است كه چيزى از جايگاه خود خارج شده و در جايگاهى فراتر قرار گرفته باشد.
با توجه به اين كه مفهوم غلوّ و معناى آن با مرزشكنى و برتربينى برابر است، مىتوان طرح زير را براى شناخت غلوّ غاليان در قرآن پيشنهاد كرد.
1. غلوّ شيطان
2. غلوّ فرعون
3. غلوّ يهود و نصارى
1. غلوّ نسبت به شىء يا جن يا ملائكه
2. غلوّ نسبت به رهبران
3. غلوّ نسبت به رهبران آسمانى
توضيح اين كه گاهى يك موجود نسبت به حدود و اندازه خود غلوّ مىكند و زمانى نسبت به غير خود.
كسانى كه نسبت به خود غلوّ كردهاند و در قرآن از آنها نام برده شده است عبارتند از: شيطان، فرعون، يهود و نصارى. گرچه با توجه به مفهوم غلوّ هر موجود مختارى كه از فرمان خداوند سرپيچى مىكند غالى است؛ زيرا جايگاه خود را برتر پنداشته است. لذا شيطان، فرعون، يهود و نصارى و بت پرستان هر يك از مصاديق بارز غلوّ هستند.
كلمه شيطان در نگاه بعضى مفسران، ريشه عربى دارد و نون آن اصل كلمه و از ماده «شطن يَشْطَنُ» به معناى دور شدن از خير است، ولى در نظر بعضى ديگر، نون آن زايد و اصل كلمه «شاط يشيطُ» به معناى شدت غضب است.6
بعضى احتمال دادهاند شيطان يك واژه عبرانى باشد و از «هاشتيطن» به معناى مخالفت و دشمنى گرفته شده باشد.7
در هر صورت شيطان مفهوم وصفى دارد و در قرآن به معناى موجود شر يا شرير است و فرد ممتاز در ميان شياطين ابليس است كه به جن بودن او در قرآن تصريح شده است.
«فَسَجَدُوا الّا ابليس كان من الجن» (كهف / 50)
در قرآن حدود 70 مورد قصه استكبار شيطان ذكر شده و نيز داستان سرپيچى او از سجده بر آدم، به تفصيل در قرآن آمده است و در ضمن بيان اين داستان، علت سرپيچى، از زبان خودش بيان شده است:
«قلنا للملائكة اسجدوا لادم فسجدوا الاّ ابليس لم يكن من الساجدين. قال ما منعك ألاّ تسجد اذ امرتك قال انا خير منه خلقتنى من نار و خلقته من طين. قال فاهبط منها فما يكون لك ان تتكبّر فيها فاخرج إنّك من الصاغرين.» (اعراف / 11-13)
«ما به فرشتگان امر كرديم تا بر آدم سجده كنند. پس آنها سجده كردند به جز ابليس كه از سجده كنندگان نبود. (پروردگارت) گفت چه چيز تو را منع كرد كه سجد نكنى در حالى كه تو را امر كردم. ابليس گفت من از او برتر هستم، تو مرا از آتش و او را از گل (خاك) آفريدى. گفت از اين (مقام) فرود آى ،تو را از فرومايگان قرار داديم.»
شيطان با گفتن «انا خير منه» «من از آدم برترم» اولين نافرمانى از امر خدا را به نام خود ثبت كرد. خود برتربينى و غلوّ و تكبر در برابر خداوند ريشه تمام عصيانها است. دليل شيطان براى برترى خود بر آدم همين جمله بود كه: «خلقتنى من نار و خلقته من طين» «مرا از آتش و آدم را از خاك خلق كردى» يعنى آتش بر خاك ترجيح دارد. سخن ابليس صحيح بود؛ زيرا او از جنس جن بود و قرآن جن را از آتش مىداند: «كان من الجن ففسق عن امر ربّه» (كهف / 50) و در آيه 15 سوره الرحمن مىفرمايد: «وخلق الجانَّ من مارج من نار» «خداوند جن را از رخشنده شعله آتش آفريد».
ولى آنچه را خداوند تصديق نفرمود سخن ديگر ابليس بود كه آتش از خاك بهتر است. درست است كه آدم از خاك است ولى آدم از خاكى است كه روح الهى در آن دميده شده است.
از جمله «فاذا سوّيته و نفخت فيه من روحى فقعوا له ساجدين» (ص / 72) معلوم مىشود خداوند فرمان داد تا ابليس بر آدم سجده كند نه بر خاك، و آدم از خاكى بود كه به اراده خداوند تسويه شده و روح الهى در آن دميده و به دست خداوند خلق شده بود. «قال يا ابليس ما منعك أن تسجد لما خلقت بيدىّ استكبرت ام كنت من العالين». (ص / 75)
شيطان به رغم اين كه به اين امر با خبر شده بود كه خلقت آدم با نفخه الهى صورت گرفته است، ولى بزرگ بينى و برترجويى او را نسبت به اين حقيقت كور كرده بود.8 و همين غلوّ نسبت به خود موجب شد برخلاف علم خود عمل كند. شيطان به خالق بودن خداوند اقرار داشت چون گفت: «خلقتنى من نار» و از آنجا كه از او خواست تا قيامت او را زنده بدارد، معلوم مىشود به توانايى خداوند هم ايمان داشت: «قال أنظرنى الى يوم يبعثون» (اعراف / 14)
و از آنجا كه به عزت خداوند سوگند ياد كرد، پس عزت او را هم انكار نمىكرد «فبعزّتك لاغوينّهم اجمعين» به رغم اين شناخت، نتوانست از تاريكى وهم و خيال غلوّ، نجات يابد، سرانجام در تار و پود تكبر و برتربينى گرفتار آمد و در دام غلوّ افتاد و به رغم همه عبادات و دانشها حقيقت خود را با جمله «انا خير منه» بروز داد و انانيت خود را در برابر امر الهى آشكار كرد. او با توهم برترى خلقت نارى خود بر خلقت خاكى آدم، امر رب خويش را زير پا نهاد و در باور خود از حد خود خارج شده و فراتر رفت و حدود خود رانشناخت. اين خروج از حد و اندازه گرچه در مرتبه شناخت بود، اما آثار آن در عمل هويدا شد.
تنها فردى از جنس بشر كه قرآن از تكبر و غرور او به تفصيل سخن گفته است، فرعون است. فرعون عَلَم جنس و لقب شاهان مصر بوده است. فرعونى كه قرآن از او نام برده همان «رامسس دوم» است كه عرب او را «قابوس ابن مصعب» و عبرانيان او را فرعون «تسخير» مىنامند.9
فرعون مصداق حقيقى يك غالى از نوع بشر است كه پا از حدود خود بيرون گذاشت تا آن جا كه براى خود مقام الوهيت قائل شد.
«لئن اتّخذت الهاً عندى لاجعلنّك من المسجونين» (شعراء / 29)
به موسىعليه السلام گفت: «اگر الهى غير از من انتخاب كنى تو را به زندان مىافكنم»
و خطاب به درباريان چنين گفت: «يا ايّها الملأ ما علمت لكم من اله غيرى» (قصص / 38)
«من غير از خود معبودى براى شما سراغ ندارم.»
به قول علامه طباطبائى (ره) اين جمله از قبيل قصر قلب است؛ يعنى آنچه را موسىعليه السلام منحصر در خداى يگانه مىكرد، او آن را در خود منحصر مىديد؛ يعنى موسىعليه السلام الوهيت را براى خداوند و فرعون الوهيت را فقط براى خود اثبات مىكرد.10
فرعون علاوه بر الوهيت ادعاى ربوبيت هم داشت و خود را ربّ الارباب مىدانست؛ يعنى خود را از ساير اربابانى كه مصريان مىپرستيدند برتر مىديد «انا ربّكم الاعلى» (نازعات / 24) «من رب برتر شما هستم». نتيجه اين برترى اين بود كه ديگران را برده و بنده خود به حساب آورد و مدعى شد آن چه من به شما نشان مىدهم عين هدايت است؛ يعنى هدايت مردم را در گرو پيروى مطلق از خود مىديد. «ما اُريكم إلاّ ما ارى و ما أهديكم اِلاّسبيل الرشاد» (مؤمن/ 29) «آنچه را به يقين مىدانم به شما نشان مىدهم و شما را جز به راه رشد هدايت نمىكنم.»
فرعون خود را رب برتر مىدانست. لذا ربّ موسىعليه السلام را به تمسخر مىگرفت «قال فرعون ذرونى أقتل موسى و ليدع ربّه» (مؤمن / 26) «مرا از كشتن موسى بر حذر نداريد و بگذاريد موسى را بكشم تا او پروردگارش را بخواند» و چون خود را مصلح و هادى مىدانست مخالفت با خود را فساد در زمين مىناميد. «إنّى اَخافُ ان يبدّل دينكم او أن يظهر فى الارض الفساد» (مؤمن / 26) «مىترسم موسىعليه السلام دين شما را تغيير دهد ،يا اينكه در زمين فساد كند».
فرعون يك انسان بود و مثل همه انسانها مخلوق، مربوب و محتاج به آب و غذا و هوا بود. بنابراين نوع خلقت او نمىتوانست زمينه غلوّ را فراهم كند. آنگونه كه خلقت ابليس زمينه غلوّ او را فراهم كرده بود. آنچه «قابوس بن مصعب» مصرى را از حدود خود خارج كرد، قدرت و ثروت بود. اگر ابليس برترى حقيقت خود را ناشى از ماده اوليه خلقت مىدانست، فرعون شخصيت خود را به جلال و جبروت شاهى خود مىپنداشت. قدرت، اندازهها و مرزها را مىشكند و ثروت، چشمها را براى ديدن حد و مرزها كور مىكند تا جائى كه بشر سراسر نياز، مرز خود را گم مىكند و نخست در وهم و خيال خويش تصويرى از خدا بودن ترسيم مىكند و سپس همان تصوير را بر جهان واقع منطبق مىكند ولى غافل از اين كه حق گرايى اقتضا مىكند كه ذهن و انديشه و باور انسان با عالم واقع منطبق شود نه اين كه انسان عالم واقع را با بافتههاى ذهن و خيال خويش تفسير كند.
اگر ابليس به خاطر آفرينش و فرعون به خاطر ثروت و قدرت خود، دچار غلوّ شدند، اهل كتاب به خاطر كثرت انبيا كه در ميان آنان مبعوث شدند و به خاطر وجود معجزات زياد و نجات از فرعون، عبور از نيل و رسيدن به سرزمين موعود و خلاصه به خاطر مددهاى مكرر الهى پنداشتند كه از ديگر بندگان خدا به خداوند نزديك ترند، از اين رو، خوى سركشى مخصوصاً در يهوديان رنگ دينى به خود گرفت و آنها را به نژادپرستى كشاند.
يهود و نصارى خود را مالك حقيقت و همه كس را بر سبيل بطلان مىدانستند و از همه مىخواستند به آنها بپيوندند11. همين مطلق نگرى آنها را به صف بندى در برابر يكديگر كشاند تا جايى كه هر يك پيامبر ديگرى را انكار مىكردند «وقالت اليهود ليست النّصارى على شىءً و قالت النّصارى ليست اليهود على شىءً...» (بقره / 113) و هر يك براى حقانيت خود انبيا الهى را به يهودى يا نصرانى تقسيم كردند. «ام تقولون إنّ ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب والاسباط كانوا هوداً او نصارى قل ءَأَنتم اعلم ام اللَّه و من اظلم مّمن كتم شهادةً عنده من اللَّه و ما اللَّه بغافلٍ عمّا تعملون» (بقره/ 140)
قرآن در پاسخ به اين ادعاى واهى و باطل اعلام كرد كه «ما كان ابراهيم يهوديّاً و لانصرانيّاً و لكن كان حنيفاً مسلماً و ما كان من المشركين» (آل عمران / 67) «ابراهيم نه يهودى و نه نصرانى بود؛ بلكه او مسلمانى دور از انحراف بود و هرگز از مشركين نبود» و شما كه براى خدا شريك قائل شدهايد چگونه ابراهيمعليه السلام را از آن خود مىدانيد.12
برترى جويى و برتربينى يهود و نصارى تا آنجا پيش رفت كه خود را فرزندان و دوستان خدا مىدانستند و به صراحت بر خود، عنوان «ابناء اللَّه» و «احباء اللَّه» را نهادند. گرچه اين القاب كنايه از قرب به خدا بود، ولى انتخاب القاب براى خداوند توقيفى است و كسى جز خداوند حق ندارد نامى براى ذات اقدس او انتخاب كند؛ زيرا احدى به ذات او معرفت حقيقى ندارد و پرواضح است كه همين دو اسم انتخابى اهل كتاب (فرزند خدا و دوست خدا بودن) چه فساد عقيدتى در ميان آنان ايجاد كرد.13 خداوند هيچ امتى را عزيز خانه خود نكرده هر چند انسانها به خيال خود بر خود اسمى نهاده باشند. يهوديان و نصارى چون خود را عزيز خانه مىدانستند، خود را از قوانين و احكام معاف كردند و به رغم حق دانستن پيامبراسلامصلى الله عليه وآله وسلم اكثر آنها رسول خدا را انكار كردند.
يهود و نصارى غلوّ خود را تا تقسيم بندگان به جهنمى و بهشتى كشاندند و گفتند بهشت از آن ما و جهنم جايگاه غيريهود و غيرنصرانى است و آنان هرگز وارد بهشت نخواهند شد.
«وقالوا لن يدخل الجنّة إلاّ من كان هوداً او نصارى تلك امانيّهم». (بقره / 111)
«و آنان گفتند هرگز كسى وارد بهشت نمىشود، مگر اينكه يهودى يا نصرانى باشد، اين آرزوى پوچ آنهاست...»
آنها گفتند اگر ما وارد جهنم شويم چند روزى بيشتر نخواهد بود. «ذلك بانّهم قالوا لن تمسّنا النّار الا ايّاماً معدوداتٍ و غرّهم فى دينهم ما كانوا يفترون» (آل عمران/ 24)
البته اگر قومى خود را تافته جدابافته از ديگران بداند، به خود حق مىدهد خونها را مباح و نواميس ديگران را نعمت خدادادى و اموال اقوام ديگر را مايملك خدادادى خود بداند و چنين بينش و جهان بينى، چنان بدخوئى و درنده خويى در پى داشته و دارد. كه هم اكنون نيز در گوشه و كنار دنيا شاهد آن هستيم.
اعتقاد به مبدأ، همراه انسان متولد شده است؛ به عبارت ديگر انسان همواره از مفهوم خدا دريافتى داشته نه اين كه اين دريافت هميشه صحيح بوده است.
«فتشيسم» يا «شى پرستى» كه با اعتقاد به تقدّس اشياء همراه است، «انيميسم» يا «روح پرستى»، «توتميسم» يا «پرستش حيوان»، اگر همگى اينها اديان جوامع بدوى به حساب آيند، اصل مشتركى در همه اين اديان مردم بدوى وجود دارد و آن پرستش است.14
پرستش نوعى گرايش و تمايل شديد به يك شىء است؛ آن هم به خاطر يك كمالى كه پرستنده از آن دريافت كرده است چه اين كمال حقيقت داشته باشد و چه كمالى توهمى باشد. گفته مىشود در هر پرستش سه عنصر وجود دارد: 1. واقعيتى كه خارج از انسان و داراى كمال و برترى است 2. علم و آگاهى انسان به آن واقعيت و كمال آن 3. تمايل درونى شديد انسان به آن واقعيت به خاطر آن كمال15.
بنابراين انسان همواره در برابر كمال و زيبايى خاضع و در برابر قدرت برتر خود كرنش كرده است. اگر سنگ را پرستيده است، ارزش سنگ به خاطر چيزى بوده است كه در سنگ وجود دارد. سنگ مورد پرستش ابزارى بوده است. براى به دست آوردن چيزى كه در سنگ وجود دارد اين تصور كه آب اصل درمان هر درد و شفابخش و آفريننده است، مورد پرستش انسان واقع شده است.16 انسان وقتى انس و آرامش و سرنوشت خود را در گرو يك شىء، يك موجود زيبا و قدرتمند مىديده است به آن دلبسته و اين دلبستگى شديد به پرستش انجاميده است.
باتوجه به آن چه گفته شد مىتوان گفت انسان در فطرت خود شيفته قدرت مطلق و زيبايى بدون حد و مرز و كمال است. ولى در مصداق آن كمال مطلق، به خطا رفته است و آنچه غير از خدا پرستيده است نتيجه غلوّى بوده است كه در ذهن آدمى نسبت به آن غير خدا، نقش بسته است. انسان نقش آب، آسمان، خورشيد، ماه و ستارگان و هرچيز ديگر را در زندگى خود درك كرده است. اما زمانى كه آنها را از جايگاه و مرتبه خويش فراتر برد و اين مظاهر قدرت و زيبايى و كمال را عين قدرت و زيبايى پنداشته، و آنها را موجودى مستقل در ذات و اثر دانسته، از جاده عدل و حق دور افتاده است.
اديان توحيدى از جمله خدماتى كه به بشر كردهاند، اين است كه جايگاه واقعى هر موجود و حد و حدود آن را نماياندهاند. توحيد نه نفى واقعيتهاى هستى است و نه نفى آثار و قدرت و نه نفى زيبايىهاى آن است. در بينش توحيدى هستى واقعيت دارد و تمام اين هستى از ذرات كوچك تا بزرگترين جزء آن، داراى آثارى است، اما تمامى آنها مخلوق و مصنوع يك قدرت برترند «لا اله إلاّ هو خالق كل شىءٍ» (انعام / 102) و رابطه آنها با خالق و صانع خود يك رابطه قيّومى است «لا اله إلاّ هو الحىّ القيّوم» (بقره / 255)
در انديشه توحيد مدار، معبود همه چيز خداى واحد است. «و ان من شى الا يسبّح بحمده» (اسراء/ 44) و هستى يكسره مملوك اوست «له ما فى السماوات و ما فى الارض» (بقره / 255) همانگونه كه همه چيز تحت ربوبيت او قرار دارد «إنّ ربّكم اللَّه الّذى خلق السماوات و الارض» (يونس / 3) بدين ترتيب قرآن انواع رابطهاى را كه بين هستى و خداوند وجود دارد برشمرده است.17 و با تبيين اين رابطه، در حقيقت حد و مرز هر موجود رامشخص كرده تا انديشه آدمى پا را فراتر يا فروتر نگذارد.
در قرآن جن، فرشته، سنگ، ستاره، خورشيد و ماه و هر آن چه در طول تاريخ مورد پرستش انسان قرار گرفته است، به عنوان مصنوع خداى يكتا و به عنوان نعمت و رحمت و به عنوان آيه الهى معرفى شده است. يعنى ضمن تأييد وجود و آثارآنها، حدود و مرز وجودشان معين شده است تا نه فراتر از حد و نه فروتر از آن قرار داده شوند. نه تفريطى صورت گيرد همانگونه كه عدهاى هستى را نوعى وهم و خيال پنداشتهاند.18 و نه افراطى صورت گيرد همانگونه كه عدهاى آنها را در حد خدا بالا بردهاند و نسبت به آنها غلوّ كردهاند.
نفى بت پرستى، نفى غلوّ است؛ همانگونه كه نفى جن پرستى، فرشته پرستى و ستاره پرستى نيز نفى غلوّى است كه انسان نسبت به آنها قائل شده است. قرآن از اين كه كسى موجودى را تا حد خدا بالا ببرد نهى فرموده است «واعبدوا اللَّه ولا تشركوا به شيئاً» (نساء/ 36)
شرك به معناى خارج كردن و فراتر بردن موجود از حد متعيّن است. ابراهيمعليه السلام از خداوند مىخواهد كه او و فرزندش را از پرستش اصنام دور كند؛ يعنى از خداوند مىخواهد كه او را يارى كند تا هرگز نسبت به چوب و سنگ غلوّ نكند «واجنبنى و بنىّ ان نعبد الاصنام» (ابراهيم / 30)
براساس آموزههاى قرآن انسان در دوستى ورزيدن نسبت به غير از خدا حق ندارد از حدود دوستى خارج شود. «ومن النّاس من يتّخذ من دون اللَّه انداداً يحبّونهم كحبّ اللَّه» (بقره / 165) زيرا افراط در دوستى، حق بينى انسان را از بين مىبرد و كورى و كرى ايجاد مىكند. قرآن براى تصحيح انديشه غلوّگرا هشدار مىدهد آن چه غير از خدا مىپرستى نه سودى دارد و نه زيانى؛ يعنى هيچ چيز در اثرگذارى، استقلالى از خود ندارد.
«ولاتدع من دون اللَّه مالاينفعك و لايضرّك» (يونس / 106)
و در جاى ديگر هر نوع يارى و نصرت طلبيدن از غير خدا را پوچ مىانگارد «ولا يستطيعون لهم نصراً ولا انفسهم ينصرون» (اعراف / 192)، «والّذين تدعون من دونه ما يملكون من قطمير» (فاطر/ 13)
و بالاخره اديان توحيدى جهانشناسى انسان را تصحيح مىكنند و يكى از راههاى اين تصحيح تعريف صحيحى است كه از مظاهر هستى در اختيار انسان مىگذراند تا انسان با شناخت مرز اشياء حدود آنها را از پيش خود فراتر يا فروتر نبرد.
نوع دوم غلوّ نسبت به ديگران، غلوّ در مقام رهبران است. در قرآن، غلوّ نسبت به رهبران و پيشوايان دينى به دو صورت آمده است. در گونه اول تنها مردم بودند كه براى تعظيم و تجليل از رهبران خود مجسمه ساخته و تعظيم مجسمهها به مرور زمان به پرستش آنها انجاميده است.
«وقالوا لاتذرّن الهتكم و لاتذرّن ودّاً و لاسواعاً ولايغوث ويعوق ونسراً» (نوح /24)
«(سران قوم نوحعليه السلام به مردم) گفتند شما خدايان خود يعنى ود، سواع، يغوث، يعوق و نسرا را رها نكنيد».
مرحوم فيض به نقل از تفسير قمى مىگويد: گروهى از مؤمنين قوم نوح از دنيا رفتند. مردم از شدت تأثر و حزن، به عنوان يادبود براى آن ها مجسمههايى ساختند تا هم با آنها انس بگيرند و هم مؤمنين از دست رفته را با مجسمهها ياد كنند. ولى به مرور زمان نسلهاى بعدى مجسمهها را پرستيدند. شبيه اين سخن در عللالشرايع از امام صادقعليه السلام نيز نقل شده است.19 يعنى تكريم و تعظيم عوام نسبت به خواص از حالت طبيعى خود خارج و به مبالغه و غلوّ رسيده، آنگاه به افسانهسازى مىانجامد. در اذهان عامه، خواص از حدود انسانى خارج شده تبديل به رب و الهه مىشوند، اين غلوّ نيز زمينههايى داشته است. از جمله اين زمينهها مقامات معنوى است كه پيشوايان دينى به آن دست مىيافتهاند و يا عوام در ذهن خود براى آنان ساخته و پرداختهاند.20
گونه دوم، غلوّى است كه عوام نسبت به رهبران قائل شده و خود رهبران هم به آن دامن زده يا حداقل مردم را از اين باورهاى غلط بازنمىداشتند. مصداق اين نوع غلوّ، غلوّ نسبت به احبار يهود و راهبان مسيحى است، آنها از سوى عوام به عنوان رب پنداشته شدهاند.
«اتّخذوا احبارهم و رهبانهم ارباباً من دوناللّه و المسيح ابن مريم و ما أمروا إلاّ لِيعبدوا الهاً واحداً لااله إلاّ هو سبحانه عمّا يشركون» (توبه / 31)
«اهل كتاب احبار و راهبان را رب خود گرفته همانگونه كه حضرت مسيح را، در حالى كه به آنها امر شده بود كه جزء خداى يگانه كسى را نپرستند، همانا او از آنچه شرك مىورزند پاك و منزه است».
«احبار» جمع «حبر» يعنى دانشمند و غالباً به علماى يهود گفته مىشود و «رهبان» كسى است كه لباس رهبت و ترس خدا به تن كرده ولى غالباً به عابدان مسيحى «رهبان» گفته مىشده است. رب گرفتن يعنى كسى را بدون قيد و شرط اطاعتكردن، مسيحيان از رهبانان و يهوديان از احبار خود بدون قيد و شرط اطاعت مىكردند و اين نوع پيروى، ربوبيت و عبادت به حساب مىآيد و اين تقليد محض نتيجه باور غلط عوام است.
ريشه اين باور نوعى خيالبافى عوامانه است. امام صادقعليه السلام فرمودند:
«اما واللّه ما صاموا و لا صلّوا و لكنّهم احلّوا لهم حراماً و حرّموا عليهم حلالاً فاتّبعوهم و عبدوهم من حيث لا يشعرون»
«به خدا قسم مردم يهود و نصارى براى علما خود نه روزه گرفتند و نه نماز گذاردند؛ بلكه علماى آنها حرام خدا را حلال، و حلال خدا را حرام مىكردند. مردم هم از آنها تبعيت مىكردند و آنها را در حالى كه خود نمىفهميدند عبادت مىكردند.»
عدى بن حاتم به رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم عرض كرد:
«لسنا نعبدهم» ما علماى خود را نمىپرستيم. حضرت فرمود: «اليس يحرّمون ما احلّ اللّه فتحرّمونه و يحلّون ما حرّم اللّه فتستحلّونه قال: قلت بلى. قال: فتلك عبادتهم»21
«حضرت فرمود: آيا علماى شما حلال را حرام و حرام را حلال اعلام نمىكنند؟ گفتم چرا چنين مىكنند. فرمود: همين كه شما پيروى مىكنيد آنها را عبادت مىكنيد.»
آرى پيروى بىچون و چرا نوعى ربوبيت است و چون مقام ربوبيت و الوهيت مخصوص خداست، پس پيروى محض از غير خدا نوعى غلوّ است؛ يعنى پيروى كننده پيروى شونده را از حد خود خارج كرده است و اين برتر دانستن و در حد خدا قرار دادن غلوّ است.
رهبران دينى دنياگرا درست بر خلاف انبياء الهى و رهبران راستين هرگز با اين جهل عوام مقابله نمىكنند؛ زيرا جهل عوام دنياى آنان را آباد مىكند و مبارزه با جهل به منزله از دست رفتن دنياى آنهاست. اينان براى تحميل خود و سوارى گرفتن از مردمان عوام حقيقت بشرى خود را پنهان مىكنند و با منطق ريا و رياكارى و پنهانكارى مردم را به بردگى مىكشند. گرچه فرمان نمىدهند كه عوام بر آنها سجده كنند، اما خويش را قبله آنان قرار مىدهند. قرآن پرده تزوير از چهره اين دينفروشان دنياپرست برگرفته و اعلام مىكند:
«يا ايّها الّذين آمنوا إنّ كثيراً من الاحبار و الرهبان ليأكلون اموال النّاس بالباطل و يصدّون عن سبيلاللّه» (توبه / 34) از جمله فساد اين گروه، فساد مالى است؛ يعنى چپاول اموال مردم، و سد راه برقرارى نظام عادلانه «سمّاعون للكذب أكّالون للسّحت» (مائده /42) «اينان دروغگو و بسيار حرام خورند.»22
نوع سوم از غلوّ نسبت به ديگران غلوّ مسيحيت و يهود نسبت به عيسى و عزيرعليهما السلام است. پيروان اين دو تن از انبياى الهى آنها را تا حد الوهيت و ربوبيت بالا بردند و به غلوّگرايى و غلوّباورى دچار شدند.
«يا اهل الكتاب لاتغلوا فى دينكم» (نساء / 171 و مائده / 77) «اى اهل كتاب در دين خود غلوّ نكنيد.»
در اينجا نخست به بررسى عقيده نصارى درباره عيسىعليه السلام و سپس به عقيده يهود درباره عزيرعليه السلام مىپردازيم.
كلمه «عيسى» كه گفته مىشود عبرى آن «يشوع» به معناى نجاتدهنده است، در ده سوره قرآن، بيستوپنج بار ذكر شده و در چهار سوره نيز كلمه «مسيح» ده بار آمده است.23
تولد عيسىعليه السلام تولدى خارقالعاده بود. وقتى به مريمعليه السلام بشارت فرزندى به نام عيسىعليه السلام داده شد، تعجب كرده و گفت: «قالت أنّى يكون لى غلام و لم يمسسنى بشر و لم اك بغيّاً» (مريم / 20) «من چگونه فرزندى خواهم داشت در حالى كه بشرى با من تماس نگرفته و من فرد خطاكارى نبوده و نيستم.» «قال كذالك قالت ربّك هو علىّ هيّن.» (مريم / 21) «جبرئيل به او گفت: آرى تو با مردى تماس نداشتهاى، اما اين كار بر خداوند آسان است.»
قرآن مريم و عيسىعليهما السلام را يك آيه مىخواند: «و جعلنا ابن مريم و امّه آية» (مؤمنون / 50)
كودكى او مانند تولدش امر شگفت ديگرى بود؛ زيرا هم در گهواره سخن گفت و هم اعلام كرد كه به نبوت نايل شده است «قال انى عبداللّه آتانى الكتاب و جعلنى نبيا» (مريم / 30) «من بنده خدا هستم و خداوند به من كتاب داده و مرا نبى قرار داده است»
عيسىعليه السلام با دميدن در خاك مرده، حيات ايجاد مىكرد. «اذ تخلق من الطّين كهيئة الطّير باذنى فتنفخ فيها فتكون طيراً باذنى» (مائده / 110) «تو به اذن من از خاك، پرندهاى خلق مىكنى. آنگاه در آن مىدمى و به اذن من داراى حيات مىشود.»
البته سخن گفتن او در گهواره، معجزهاى است كه قرآن از آن خبر داده است، ولى مسيحيت اعتقاد دارند حضرت عيسىعليه السلام تا سىسالگى هيچ معجزهاى ارائه نكرده است و ادعايى هم مبنى بر نبىبودن نداشته است.
عيسىعليه السلام بيماران بىعلاج را شفا مىداد و مردگان را زنده مىكرد. «و تبرئُ الاكمه و الابرص باذنى و اذ تخرج الموتى باذنى» (مائده / 110)
وجود عيسىعليه السلام مظهر جلال و جمال الهى و مظهر خداى خالق و محى بود. جاهلان تفريطى، ايجاد او را بدون دخالت پدر باور نداشتند. بنابراين پاكدامنى مريمعليه السلام را زير سؤال مىبردند و جاهلان افراطى گروهى او را «ابناللّه» و گروهى ديگر عيسىعليه السلام را سومين اقنوم دانستند.
عقيده به تثليت قبل از نصارى در برهمايى وجود داشته است. «برهما» خداى بزرگ و خالق مبادى موجودات، «و شينو» حافظ امر كاينات و «شيوا» خراب كننده و هلاك كننده موجودات، اين سه در يك تثليت «ترى مورتى» هستند.24
رشيد رضا مىنويسد: «برهما» خداى پدر و «وشينو» خداى پسر از «برهما» متحول شده و «شيوا» روحالقدس است. نصارى تثليت را از «برهما» گرفتهاند. گرچه اصل عقيده برهمايى توحيدى بوده است، معبود آنها سه صفت داشته است: خلق، حفظ و تصرف و تغيير. ولى به مرور براى اين سه صفت اقانيم و ذوات جداگانه قرار دادند و براى تجسم بخشيدن به اين عقيده خود، مجسمههايى با يك جسد و سه سر يا يك تمثال سه وجهى قرار دادند.25
مرحوم طباطبايى(ره) نيز همين عقيده را دارد و مىگويد قرآن كه مىفرمايد: «يضاهئون قول الذين كفروا» (توبه/ 30) اشاره به تقليد نصارى از كفار (برهمنان) است.26
محمد بيومى مىگويد: نصارى در عقيده به حضرت عيسىعليه السلام سه گروه بودند عدهاى او را پسر خدا و گروهى او را خود خدا و گروهى هم درباره او به تثليت قائل بودند و مىگفتند خدا يكى از سه كس است كه سه كس عبارتند از خداى پدر، خداى پسر و خداى روحالقدس، يعنى عيسى خدا و پسر خدا و درعين حال بشر و خداست. قرآن هر سه عقيده را نفى كرده است.27
1- «لقد كفرالّذين قالوا انّ اللّه هوالمسيح بن مريم» (مائده / 72)
2- «لقد كفر الّذين قالوا انّ اللّه ثالث ثلاثة» (مائده / 73)
3- «و قالت النّصارى المسيح ابن اللّه ذلك قولهم بافواههم يضاهئون قول الّذين كفروا من قبل...» (توبه / 30)
قرآن نصارى را به خاطر اين كه عيسى را هر چند از روى شدت احترام و علاقه تا حد خدايى بالا بردهاند، هرگز ستايش نمىكند؛ بلكه شديداً با اين تفكر انحرافى مقابله مىكند و به صراحت اعلام مىكند: غلوّ درباره او (هرچند از روى شدت علاقه باشد) كفر است. و اين غلوّ كفرآلود عذاب اليم در پى دارد. «و ان لم ينتهوا عمّا يقولون ليمسّنّ الّذين كفروا منهم عذاب اليم» (مائده / 73)
قرآن در رد عقيده غلوّكنندگان استدلال مىكند كه عيسىعليه السلام و مادرش غذا مىخوردند. «كانا يأكلان الطّعام» (مائده / 75)
عيسىعليه السلام مالك سود و ضرر خود نبود «قل اتعبدون من دون اللّه مالا يملك لكم ضراً و لا نفعاً» (مائده / 76)
عيسىعليه السلام مانند آدمعليه السلام از خاك به وجود آمد «انّ مثل عيسى عنداللّه كمثل آدم خلقه من ترابٍ» (آل عمران / 59)
عيسىعليه السلام فقط رسول خدا و كلمه او بود «انّما المسيح عيسى ابن مريم رسولاللّه و كلمته» (نساء / 171)
عيسىعليه السلام از عبادت خدا استنكاف نكرد «لن يستنكف المسيح ان يكون عبداً للّه» (نساء / 172)
عيسىعليه السلام خود را بنده خدا ناميد: «قال انّى عبداللّه» (مريم / 30)
و عيسىعليه السلام از غلوّكنندگان برائت و بر آنان به خاطر كفرشان لعن فرستاد.
«ما قلت لهم اِلاّ ما امرتنى به ان اعبدواللّه ربّى و ربّكم» (مائده / 117)
«لعن الّذين كفروا من بنى اسراييل على لسان داود و عيسى ابن مريم» (مائده / 78)
بدين ترتيب رهبران راستين در برابر جهل جاهلان سكوت نمىكنند برخلاف دنيا طلبانى كه عزت خود را در جهالت توده مردم مىبينند.
دومين شخصيت آسمانى كه بنىاسراييل درباره او دچار غلوّ شدند عُزير بود. عرب يهود از باب تحبيب عَزرا را «عزير» ناميد و عربهاى مسلمان همين اسم را از آنها گرفتند. بنابراين عزير از اسامى منقول و علم است و از عبرى آمده است. مانند عيسى كه در اصل «يسوع» بوده است.28 نام عزير فقط يكبار در قرآن آن هم در آيه 30 سوره توبه آمده است. «و قالت اليهود عزير ابناللّه» «يهود گفتند عزير پسر خداست» و بعضى مفسرين از جمله علامه طباطبايى(ره) و مرحوم طبرسى(ره) و مرحوم ابوالفتوح رازى نيز در ذيل تفسير آيه 259 سوره بقره مىفرمايند آن كسى كه بر دهكدهاى گذر كرد عزير و او از انبياى الهى است.
«او كالّذى مرّ على قريةٍ و هى خاوية على عروشها قال انّى يحى هذه اللّه بعد موتها فاماته اللّه مائة عام ثمّ بعثه قال كم لبثت قال لبثت يوماً او بعض يوم قال بل لبثت مائة عام فانظر الى طعامك و شرابك لم يتسنّه وانظر الى حمارك و لنجعلك آيةً للنّاس وانظر الى العظام كيف ننشزها ثم نكسوها لحماً فلمّا تبين له قال اعلم أنّ اللّه على كل شىءٍ قدير» (بقره / 259)
«يا مانند آن كس كه بر دهكدهاى گذر كرد كه ديوارها و سقفهايش فرو ريخته بود گفت خدا چگونه اين را پس از مردنش زنده مىكند؟ خداوند او را صدسال مىراند و سپس برانگيختش، گفت: چند سال درنگ كردى؟ گفت: يك روز يا پارهاى از يك روز درنگ كردم. گفت: بلكه صدسال است كه درنگ كردهاى به خوراك و آشاميدنىات بنگر كه دگرگون نشده است و خرت را نگاه كن كه استخوانهايش پوسيده تا پاسخ خود را بيابى و تا تو را دليل و نشانهاى بر رستاخيز كنيم و به استخوانها بنگر كه چگونه قوام مىبخشيم و به هم مىآوريم و پس گوشت بر آنها مىپوشانيم و آنگاه كه قدرت خدا (در زنده كردن مردگان) برايش روشن شد گفت مىدانم خدا بر هر چيزى تواناست.»
مرحوم طبرسى براساس روايتى از امام صادقعليه السلام مىگويد: منظور از «كالّذى مرّ على قرية» عزير است.
پس از سلطه بختالنصر بر اسرائيل (حدود قرن 8 ق م) و درهم شكستهشدن اورشليم بسيارى از يهوديان به اسارت درآمده توسط بختالنصر به بابل منتقل شدند. عزير از جمله كسانى بود كه در بابل متولد شد29 و يا بنابر قولى ديگر او در چهارسالگى همراه بقيه يهوديان به اسارت درآمده و به بابل برده شد.30
بعضى عزير را پيامبر و بعضى ديگر او را از كاهنان يهود مىدانند. عزير توانست در دوران تبعيد تورات را احياء و دين يهود را تجديد نمايد و هويت بنىاسراييل را بازگرداند و با شفاعت نزد كوروش آنان را به سرزمين آباء و اجدادى خود يعنى اورشليم بازگرداند. دوران عزير مبداء تاريخ يهودى است. گفته مىشود اسفار عزرا و نحميا توسط او جمعآورى شد. به همين دليل يهوديان دوران عزير را بهار تاريخ خود ناميدهاند.31
تجديد حيات قومى يهود و سامانبخشى به دين يهود از عزير يك شخصيت بىنظير و فوقالعاده در اذهان مردم يهود ساخت؛ به گونهاى كه او را مقدس پنداشته در خيال آنها عزير پسر خدا شد و به او لقب «ابناللّه» دادند. غلوّ درمقام او نتيجه اقدامى بود كه يهوديان آن را اقدام شگرف و معجزهآسا تلقى كردند؛ بهگونهاى كه افسانهها ساختند و تا آنجا كه گفتند او بر هر يك از انگشتان خود قلمى بسته و با ده قلم تورات را مىنويسد.32
آيا همه يهوديان او را ابناللّه مىدانستند؟ در پاسخ به اين سؤال گفتهاند فقط بعضى از يهود به او لقب ابناللّه دادند ولى چون ديگر يهوديان آن را انكار نكردند، قرآن اين قول را به همه آنها نسبت داده است. «و قالت اليهود عزير ابناللّه و قالت النّصارى المسيح ابناللّه ذالك قولهم بافواههم يضاهئون قولالّذين كفروا من قبل قاتلهم اللّه أنّى يؤفكون.» (توبه / 31)
علامه طباطبايى(ره) مىگويد لقب ابناللّه براى عزير يك لقب تكريمى بوده است و از باب احترام و تعارف چنين لقبى را بر او نهادهاند برخلاف مسيحيان كه براى مسيح الوهيت قائل بودند.33
ولى رشيد رضا در تفسيرالمنار مىگويد: فيلسوف يهودى عصر حضرت عيسىعليه السلام خداوند را داراى فرزند مىدانست و باور داشت كه فرزند خدا همان «كلمه اللّه» است كه با آن اشياء را خلق مىكند. شايد منظور يهود هم از لقب «ابناللّه» براى عزير همين باشد.
رشيد رضا در ادامه مىگويد: نصارى از يهوديان تقليد كردند و گفتند مسيح ابناللّه است. ولى به عقيده نگارنده، اين كه قرآن قول يهود را در ابناللّه ناميدن عزير شبيه قول كفار34 قلمداد كرده «يضاهئون قول للذين كفروا» و بر آنان نفرين فرستاده «قاتلهم اللّه» و در آيه بعدى قائلين به ربوبيت احبار و رهبان را مشرك خوانده، نشان مىدهد يهوديان از باب تكريم چنين لقبى بر عزير قرار ندادهاند؛ بلكه او را معبود و رب مىدانستهاند. قرآن تنها كتابى است كه اعتقاد يهود و مسيحيت درباره عزير و مسيح را يك اعتقاد تقليدى و وارداتى مىنامد كه پيروان اين اديان توحيدى آن را يا از مشركين عرب گرفتهاند؛ مشركينى كه مىگفتند: «ان الملائكه بناتاللّه». و يا از برهمنها و يونانيها و رومىها گرفتند.35 اين رجعت و تمايل به شرك در قوم يهود در عصر حضرت موسىعليه السلام نيز سابقه داشته است و آنگاه كه از نيل عبور داده شدند به موسىعليه السلام گفتند:
«قالوا يا موسى اجعل لنا الهاً كما لهم آلهه» (اعراف / 138)
غلوّ به معناى خروج از حد و اندازه و غالى كسى است كه در باور خود چيزى را از حد و اندازه معين خارج مىكند و آن را فراتر مىبرد.
يكى از تعاليم اديان آسمانى آشناكردن انسان با حد و اندازه هر چيز و پرهيز دادن او در خروج از حد و اندازه موجودات است؛ زيرا ريشه انحراف انسان در پرستش اشياء، ارواح، اجنه، خدايان زر و زور به دو عامل برمىگردد، يا حد معين موجود را فراتر مىبرد و يا ان را فروتر مىپندارد.
بتپرستان نسبت به حد و اندازه بت و جنپرستان نسبت به حد و اندازه جن غلوّ كردهاند و آنها را كه مظاهرى از قدرت و هستى مطلق هستند، تا حد الوهيت و ربوبيت بالا بردهاند. غلوّ زمينه دارد. اگر بگوييم زمينه غلوّ در فطرت انسان است به گزاف نگفتهايم؛ زيرا انسان به حكم فطرت به آن چه از جنس كمال است گرايش دارد و به آن انس مىگيرد و چون كمال مطلق را مىجويد گاهى دريافتن مصداق آن به خطا مىرود. دين گرايش انسان به كمال مطلق را ارج مىنهد و او را در شناخت مصداق حقيقى آن يارى مىدهد و با تعريفى كه از مظاهر هستى در اختيار انسان قرار مىدهد، حد و اندازه موجودات و جايگاه آنها را مشخص مىكند تا بشر آنها را مصداق كمال مطلق نگيرد.
طرح غلوّ يهود و نصارى نسبت به حضرت عزير و عيسىعليهما السلام و طرح موضوع غلوّ عوام نسبت به احبار و راهبان يهودى و مسيحى در قرآن شايد هشدارى به امت مسلمان بود. تا مبادا در عقايد خود درباره رهبران آسمانى و علماى دين خود در ورطه غلوّ گرفتار شوند. سوگمندانه به رغم اين هشدار گروهى از مسلمانان در دامن غلوّ گرفتار آمدند و به بلاى شرك و كفر دچار شدند. در بررسى علل و عوامل پديده غلوّ در اسلام درست به همان زمينههايى كه قرآن طرح كرده بود و نسبت به آنها هشدار داده بود برخورد مىكنيم. مقامات معنوى بندگان خدا هر چند عالى باشد، آثار وجودى موجودات هرچند شگفتى بيافريند، زيبايى آيات الهى هر چند دلها را بربايد، علم و دانش موجود خاكى هر چند فزونى گيرد، قدرت و ثروت هرچقدر انباشته گردد، در بينش توحيدى همه و همه وامدار قدرت و زيبايى مطلق و علم مطلق است و آن كمال مطلق جز خداوند كسى نيست و بر پيشانى همه موجودات آيه «يا ايّها النّاس انتم الفقراء الى اللّه و اللّه هوالغنىّ الحميد» (فاطر / 15) نقش گرفته است.
1- محمدبن مكرم، ابوالفضل جمالالدين، لسان العرب، قم، نشر ادب الحوزه، 1322 /15 1363.
2- بقال، محمدعلى، المعجمالجمعى تهران، انتشارات دانشگاه تهران، 498 /5 1376.
3- طباطبايى، محمدحسين، ترجمه الميزان، قم، نشر فرهنگى رجاء، 471/11.
4- مكارم شيرازى، ناصر، شرح فشرده نهجالبلاغه، قم، نشر مدرسه اميرالمؤمنينعليه السلام، 1377 كلمات قصار، /437.
5- الراغب الاصفهانى، المفردات فى غريب القرآن (به اهتمام سيدمحمد گيلانى) 315 / 1969.
6- قريشى، علىاكبر، قاموس قرآن، تهران، دارالكتب الاسلاميه، 33 /4 1364.
7- خزائلى، محمد، اعلام القرآن، تهران، انتشارات اميركبير، /788.
8- طباطبايى، الميزان، 33 /8.
9- خزائلى، اعلام القرآن /482.
10- الميزان 54 /16.
11- طبرسى، مجمعالبيان تهران، انتشارات اسلامى، /216 و 188.
12- همان 216 /2-1.
13- الميزان 383 /5.
14- شريعتى، على، تاريخ و شناخت اديان، تهران، شركت سهامى انتشار، 58 1362 و 59.
15- نصرى، عبداللّه، خدا در انديشه بشر، تهران، انتشارات دانشگاه علامه طباطبايى، 277/ 1373.
16- الياده، ميرچاده، رساله در تاريخ اديان، ترجمه جلال ستارى، تهران، نشر سروش، 215 / 1372.
17- نصرى، عبداللّه، مبانى جهانشناسى در قرآن، تهران، انتشارات اميركبير، 105/ 1376.
18- چند تن اساتيد عرب، فلسفه يا پژوهش حقيقت، ترجمه جلالالدين مجتبوى، انتشارات جاويدان 72/ 1366.
19- فيض، ملامحسن، تفسير صافى، بيروت، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات 232 /15.
20- ابن كلبى، جامعهشناسى دينى جاهليت، ترجمه يوسف قصايى، تهران انتشارات شقايق، 73 / 1364.
21- مدرسى، محمدتقى، من هدى القرآن، بيروت، دارائدالعربى، /156.
22- طباطبايى، ترجمه الميزان، 518 /5.
23- اعلام القرآن، / 463.
24- بنىحسينى، سيدصادق، اديان و مذاهب جهان، تهران، 107 /2 1372.
25- رشيد رضا، تفسيرالمنار، بيروت، دارالمعرفة، 89/6.
26- الميزان، 374/9.
27- مهران بيومى، محمد، بررسى تاريخ قصص قرآن، ترجمه مسعود انصارى، تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، 1383.
28- تفسير المنار، 321 /10.
29- لاريجانى، محمد، داستان پيامبران، تهران، انتشارات اطلاعات، 783 / 1380.
30- نيشابورى، قصصالانبياء، /350.
31- تفسير المنار، 321 /10.
32- اعلام القرآن،/ 456.
33- الميزان،/ 374 و 375.
34- تفسير المنار، 328/1.
35- همان، 341 /10.